روزاول دانشگاه بود...رزیتا باعصبانیت پتو رو از روی رز میکشه ومیگه:
-رزززززززززز بیدارشو..میخوای دیرمون بشه؟خیرسرمون اولین روزیه که میخوایم بریم دانشگاه هاااااااااااا....
-وووو رزیتا آروم تر...الان بیدارمیشم خو...خوبه اولین باره که بیدارم میکنی...یادت نرفته که خودت هم همین الان بیدارشدی هاااا...
-باشه خب برو حاضرشو تابریم..
-باوشه...
رز بلندمیشه وبه سمت کمدش میره...رزیتا یه سال ازش بزرگتربود...مامان وباباشون توی تصادف چندسال پیش مرده بودن وتنها زندگی میکردن...رز یه بلوزآستین کوتاه مشکی باشلوارک مشکی پوشید...موهاشو بالا بست ویکم مدادزیرچشمام زد...رزیتا هم همین تیپ رو زده بودبااین تفاوت که شلوارکش سفیدبود...حاضرمیشن وباماشین لامبورگینی مشکی رزیتامیرن..(رزیتا من ازلامبوگینی خوشم میادولی اگه خواستی ماشینتو عوض میکنم...داخله نظرات بگو...)دوتاشون خیلی استرس داشتن...ومشتاق بودن ببینن چه همکلاسی هایی وچه استاد هایی دارن!...بعدازنیم ساعت به دانشگاه رسیدن...ماشین رو پارک میکنن وبه سمت کلاس میرن...همه دانشجوها داخل محوطه بودن...هنوز کلاس شروع نشده بود...یه دخترموبلوند به سمتشون میاد...
-سلام دخترا...خوبین؟اسم من جسیکاس...افتخارآشنایی میدین؟
-رز:سلام...اسم من رزواسم خواهرم...
رزیتامیگه:رزیتا...
-رز:رزیتاهه..میشه یکم درباره کلاسا به ماتوضیح بدی؟
-خب...چیزخاصی نیست...فقط این که هرکلاس 2ساعته!واولین هم ریاضیه!
-رزیتا:اول صبح باید ضدحال بخوریم...ایییش ریاضی(رزیتاقصدتوهینی نداشتم!)
-رز:آره...چیه...کی الان حوصله داره عدد بشماره؟؟؟
-جسیکا:ههههههههههه نمیدونم چراهمه ازریاضی فراریین ...فقط خودم ریاضی رودوست دارم...
دوتا پسرنزدیکشون شدن...یکیشون باچشمای طوسی وقدبلندباموهای مشکی وخوشکل!اون یکی هم هم قدهمون ولی موهای مشکی چشمای قهوه ای ولی جذاب!(وااااااااای انریکه)....وقتی نزدیک شدن...یکیشون گفت
-سلام به دخترا خوشکل!...میشه اسمتون رو بگیدآشناشیم؟
-جیسکا:خب بذاربگم بهتون...این دوتا خواهرن اسماشون هم:رز-رزیتا واسم خودم هم جسیکاس...
-اوه بله...چه اسما باکلاسی..اسم منم آدامه ودوستم انریکه...
بعد اون پسره گفت:ازآشناییتون خوشبختم...
سه تاییمون :همچنین....
کلاس شروع شدوهمه رفتن توی کلاس...استادشروع کرد به درس دادن...میزعقبی رز ورزیتا انریکه وآدام بودن...ومیزجلوییشون جسیکابایه دختردیگه ای بود...
-رزیتا:رزی توخسته نشدی؟من خوابم برد
-رز:دقیقا...چیه...اه...اصن نمی فهمیم چی شد...
-آدام:پیس پیس...
رزیتا برمیگرده:بله؟
-یکم بیا اینور تر میخوام سرمو بذارم روی میزتا استاد نبینم...
-ای کلک باشه...
-ههههه...خب خواب گرفت...
-باش
کلاس باهربدبختی که بودتمام شد ورز و رزیتا به سمت خونه حرکت میکنن...................
ادامه دارد........................................................